نگاهی به مفهوم و کارکرد اپوزیسیون در ایران و جهان (1)
دکتر عطا هودشتیان اندیشمند سرشناس ایران اظهار داشت که اپوزیسیون این کشور در مرحله شکلگیری قرار دارد و علیرغم داشتن تشنج فکری و گفتمانی و ضدیت با روحانیت شیعه، نه در پی زدودن دین، بلکه خواهان دفع استبداد است.

استانبول/ مقاله اختصاصی از عطا هودشتیان/ خبرگزاری آناتولی
دکتر عطا هودشتیان، استاد دانشگاه در فرانسه طی یک مقاله اختصاصی برای خبرگزاری به بررسی تاریخچه، مفهوم و کارکرد اپوزیسیون در ایران و جهان پرداخت که در ادامه مشروح آن میآید.
ریشه واژه «اپوزیسیون» به نظریه بنیانگذاران فلسفه در قرن نوزدهم همچون هگل میرسد. مفهوم اپوزیسیون از دیالکتیک میآید؛ یعنی رابطهای که با تضاد بین دو حوزه فعال مثل "تز" و "آنتیتز" در چهارچوب نظریه وی برقرار میشود. به عبارتی، مارکسیسم نیز از این دیدگاه منشعب شده است. از نگاه هگل روند تحول تاریخ و جامعه برآمده از تضاد بین بهترینها و کهترینها، یا بالاترینها و پایینترینها شکل میگیرد که همین رابطه پوزیسیون و اپوزیسیون را برنما میکند.
در پدیدارشناسی هگل نظریهای وجود دارد به نام رابطه "بندگان و سروران" که در دهه 40 خورشیدی دکتر حمید عنایت (1311-1361 ه.ش) آن را به فارسی ترجمه کرد و در زمان خود بسیار مورد توجه نویسندگان و روشنفکران قرار گرفت. در اینجا هگل تقابل نانوشته میان بنده و سرور را به بهترین وجهه نشان میدهد. همین امر برای مارکس جوان که درس آموخته هگل بود، منشاء تاملات وی در رابطه طبقاتی و تضاد میان سرمایهدار و کارگر شد.
جنبه دیگر فلسفی آن در نظریه دیالکتیک هگلی است. بر اساس این نظریه هر پدیدهای برای تحول و تکامل الزامٱ از مسیر دیالکتیک میگذرد و دیالکتیک خود رابطهای است میان عوامل ناهمگونتز و آنتیتز که در رابطهای تضادمند درگیر تقابل میشوند و حاصلی را بدست میدهند که از هردو در آن میتوان یافت؛ یعنی سنتز. سنتز هم تز و هم آنتیتز را دربردارد. به عبارت روشن، سنتز ماحصل تقابل بوده، و خودنمودی از "پوزیسیون و اپوزیسیون، اما ریشه این دیالکتیک به عبارتی در همان "دیالوگ" افلاطونی نهفته است.
بحث اساسی دیالوگ مورد نظر افلاطون این است که حقیقت از دل گفتوگو میان دو شخص بیرون میآید. به همین دلیل افلاطون فکر میکرد که "گفتوشنود"، یعنی دیالوگ، به معنی مباحثه -نه مجادله- فرد توضیحدهنده سخنگو را به "ماما" -که نوزاد را از بدن مادر بیرون میکشد- تبدیل خواهد کرد. این فرد توضیحدهنده کسی است که حقیقت موجود را به دنیا آورده و به واقعیت بدل میکند. یعنی حقیقتی از پیش وجود دارد و انسان تنها آن را از طریق گفتوگو به واقعیت بدل میکند. هگل تحت تٱثیر تفکر افلاطونی این مفهوم دیالوگ را دریافته و به فضای دیگری برده و از دل آن نظریه دیالکتیک را میسازد.
هگل حکومت حقوقی یا همان حاکمیت مدنی را پایان تاریخ میداند. به نظر او، فراتر از عقلانیتی که بر جهان مدرن و بر تمدن غربی حاکم شده است، مفهوم دیگری وجود ندارد و قانون بر پایه دین، تاریخ، اسطوره، میراث تاریخی و نژادی نمیتواند و نباید استوار باشد. مارکس این نظریه را رد کرده و حکومت پیشنهادی هگل را متعلق به یک طبقه -همان طبقه بورژوازی- میداند که تضادش با بقیه طبقات جامعه، نقطه تلاقی تفکر مارکس با نظریه هگل است.
مارکس این تضاد را از زاویه برخورد بین دو طبقه محروم و حاکم میبیند و این با فلسفه هگلی تفاوت دارد. هگل نقطه مرکزی این تضاد را نه فقر، که آزادی میبیند. مارکس میگوید تهیدستی به بود و نبود آزادی ارتباطی ندارد، بلکه محصول عدم مالکیت، نبود عدالت و انباشت سرمایه است. آدام اسمیت -از نظریهپردازان اصلی سرمایهداری و پایهگذار لیبرالیسم اقتصادی- هم موضوع مالکیت را نقطه مرکزی پیشرفت سرمایهداری و جامعه تعریف میکند. همین نگاه مارکس را بر آن میدارد تا علیه مالکیت شورش کند.
کم کم از عصر هگل دور شدیم و جامعه سرمایهداری به سوی صنعتی شدن پیش رفت. انقلاب صنعتی بسیاری از مفاهیم را دگرگون کرد. در حکومت مدرن، نظام بورژوایی و حکومت قانون -مورد نظر هگل- مفهوم اپوزیسیون تغییر یافته است. از این زاویه، و از نگاه هگل، ما در عصر پایان تاریخ هستیم و اختلافات و تضادها، برعکس دیدگاه مارکس، بنیادین و طبقاتی نیستند. امروز در جوامع غربی "تضاد" به "تفاوت" بدل شده است.
مثلٱ در بریتانیا و کانادا اپوزیسیون رسمی در کنار دولت رسمی -که نتیجه انتخابات است- فعالیت می کند، زیرا تضادهایشان بنیادین نیست. اساسٱ برخی تضادهای موجود در جهان معاصر دیگر طبقاتی نیستند؛ مثلا احزاب بریتانیا و فرانسه در پی منافع گروهی هستند و در نتیجه تضاد آنها واقعی و یا بنیادین نیست و در برخی اوقات با کمی دلخوری، می توانند با یکدیگر کار کنند. رجوع کنید به دوران همزیستی میان ژاک شیراک از حزب دست راستی و فرانسوا میتران، از حزب سوسیالیست که در دهه 90 میلادی توانستند سالها با هم کار کنند. اولی، نخستوزیر و دومی، رئیسجمهور بود.
از دیدگاه تئودور آدرنو، فیلسوف آلمانی مکتب فرانکفورت دوران جنگ جهانی دوم، نازیسم در واقع تضاد طبقاتی که منافع یک گروه طبقاتی را هدف گرفته نیست، چه بسا این حاکمیت تمامیتخواه، حتی همکیشان و همتباران خود را هم از بین برد. نقطه قوت روشنفکران مکتب فرانکفورت این بود که به نقد "عقل ابزاری" پرداختند و نقشه راهی برای شناخت و نقد همه نظامهای تمامیتخواه (توتالیتر) پی ریختند. فاشیسم موسیلینی با نازیسم هیتلری هر دو تمامیتخواه هستند. تفاوتشان در این است که اولی بر تودههای انبوه مردم -به تعبیر عوامفریبانه و بدون رعایت حق و آزادی- و دومی بر نژاد -به معنی برتری نژاد آریایی بر نژادهای دیگر- تکیه داشت.
موسیلینی و هیتلر نمود قدرت متمرکز تکحزبی بودند و مثل همه دیکتاتوریها هرگونه مخالفتی را سرکوب کردند و اپوزیسیون خود را از بین بردند. اپوزیسیون هیتلر از نظر عملی جانی در بدن نداشت و حتی مثل اپوزیسیون ایران امروز هم نبود که فعالانه مبارزه کند. هیتلر در دو مرحله ابتدا همه مخالفانش را سرکوب کرد. عدهای از آنها ناچار به مهاجرت شدند و بعد با پروپاگاندا تلاش کرد تا جامعه را در بُعد فکری و نظری اقناع کند. اپوزیسیون هیتلر در عمل حزب بزرگ و وسیعی نبود که بتواند داعیه آلترناتیو داشته باشد. البته اواخر جنگ که صدای شکستن پایههای نازیسم به گوش مردم رسید، کم کم این آلترناتیو شکل گرفت، ولی شکلگیری این اپوزیسیون معلول تضعیف عملی نازیسم بود و نه علت آن.
نگاه کنیم به شوروی دوران استالین. در دهههای 20 و 30 قرن گذشته در شوروی شاهد همان و اقعیت دوران فاشیسم در ایتالیا و نازیسم در آلمان هستیم. اپوزیسیون استالین در عمل یک حزب و برنامه مدون زیرزمینی نداشت. پاریس به مرکز تجمع هنرمندان، فلاسفه، روشنفکران و منتقدان استالین تبدیل شده بود. استالین توانسته بود اپوزیسیون و نیز افراد ناراضی را هم در داخل حزب و هم در سطح جامعه و حتی در داخل نیروهای نظامی از بین ببرد و یا ناکارآمد کند. وی از سال 1936 تا 1939 به یک تصفیه بزرگ در ساختار نظام شوروی دست زد. در طول این مدت 70% اعضای کمیته مرکزی حزب کمونیسم و 90% ژنرالها و سران ارتش سرخ تصفیه شدند. در طی این اقدامات که به "ترور بزرگ" معروف شد، استالین توانست خود را به رهبر بلامنازع و خلل ناپذیر تمام شوروی بدل کند.
مارکس حامی سرکوب نبود. استالین و بلشویکها به نام مارکس تن به سرکوب اپوزسیون خود دادند. من در کتاب تازهام به نام "نظریه رهبری سیاسی جدید"، که چندی پیش (دسامبر 2019) با حضور چند صد تن از علاقهمندان طی کنفرانسی در شهر تورنتو درباره آن سخن گفتم، توضیح دادهام که در همان ابتدای قرن بیستم یک برداشت افراطی از نظریه هگلی و مارکس نسبت به مقوله سازمان و رهبری ایجاد شده بود و همین امر به نظام اتحاد جماهیر شوروی یک لعاب عمیقا مستبدانه پوشاند. بُعد بزرگ این نگرش افراطی از نظریه "سانترالیسم دمکراتیک" میآید که دستاورد فکری خود لنین بود.
در ایران دهه 50 خورشیدی و در آستانه انقلاب نیز مشابه همین گفتمان را در صحبتهای میان حمید اشرف (رهبر سازمان چریکهای فدایی خلق) و مصطفی شعاعیان میتوان ملاحظه کرد. شعاعیان به اشرف میگوید من مخالف روشهای شما هستم، اما من هم مارکسیست هستم، پس اجازه بدهید حرفم را بزنم (انتقادم را کنم) که اشرف با همین استدلال لنینی پاسخ میدهد ما امروز وقت نداریم به این مسائل بپردازیم، بگذارید برای بعد! و شعاعیان میگوید شما بعد هم امثال من را سرکوب خواهید کرد.
دلیل سرنگونی حکومت پهلوی در ایران همزمانی دخالت عوامل داخلی و خارجی با اعتراضات بخشی از مردم بوده است، ولی در جریان فروپاشی کمونیسم شوروی -با وجود نارضایتی عمومی- مردم نقش چندانی نداشتند. نظام جمهوری اسلامی ایران، ایدئولوژیک و در عین حال به میزان بسیاری «اینجهانی» است و بر اساس موقعیت قدرت و ضرورت استحکام حکومت خود عمل میکند؛ نوعی از درایت در حفظ قدرت که شکل آن را خودش تعریف میکند و استثنایی بودن این رژیم را توضیح میدهد.
البته جمهوری اسلامی بر پایه یک ایدئولوژی فرازمینی شکل گرفته؛ اما وقتی درباره حاکمیت به معنی روش حکومتداری صحبت میکنیم، باید به جنبه عملی و رفتاری آن توجه کنیم. جمهوری اسلامی ساخت توپ و تانک و کشتی و حتی فعالیت اتمی دارد، از مزیت شهرسازی و کارخانه سازی برخوردار است. مدرسه و دانشگاه میسازد. این فعالیتها را برای بقای خود انجام میدهد. این همه نشان میدهد که با مناسبات جهان امروز مواجه شده است و با آن بیگانه نیست. دولتهای خارجی زمینیاند و برای ارتباط با آنها ناچار است علیرغم انگیزههای آسمانی و دینی، گاه به گاه زمینی رفتار کند.
جمهوری اسلامی هم مانند حکومت استالین یک قدرت ایدئولوژیک و سرکوبگر است و همزمان در برابر قدرتهای خارجی -از مذاکره گرفته تا جنگ- خود را به روشهای این جهانی و دیپلماسی معامله و مذاکره مجهز میکند. حتی با دولتهای مدرن غربی سازش میکند و از این لحاظ خیلی هم آسمانی نیست.
هر حکومت انقلابی، ابتدا بر اساس تهییجات و فریادهای خیابانی جلو میآید، اما در سالهای بعد با ضرورت و مصالح استقرار و ثبات آشنا میشود و ایدئولوژیاش را تنها برای بسیج عمومی مردمی نگه میدارد. هانا آرنت توضیح میدهد که رژیمهای تمامیتخواه به بهانههای قابل توجیهی برای ادامه مشروعیت خود و بسیج عمومی نیاز دارند. نژاد و طبقه و ایمان آسمانی از این نوع بهانههاست؛ اما بعد که متوجه میشوند این بهانه برای بقا کافی نیست، مسیر سرکوب در داخل و درگیری با خارج را در پیش میگیرند.
جمهوری اسلامی شعارهای اول انقلاب را برای بسیج عمومی حفظ کرد، اما در عمل استحاله شده است. استحاله به معنی تغییر درونی است، نه بهبود نظام؛ به معنای آموختن ضرورتهای زمانه برای ادامه حفظ قدرت سرکوبگرش است. رژیم به ابزارهای جدیدی برای پیادهسازی ترفندهای نو، روشهای جاسوسی، مانورهای تازه، زدوبندهای پشت پرده و ایجاد اپوزیسیون ساختگی و قلابی مجهز شد، ولی این فرآیند استحاله، نه به معنی دمکراتیزه شدن نظام، که به معنای یافتن روشهای بهتر برای ادامه حیاتش است.
برداشت اشتباهی میان بخشی از اپوزیسیون ایرانی رایج شده که میگویند صبر کنید این رژیم جمهوری اسلامی خودبهخود و از درون دچار استحاله خواهد شد؛ یعنی بهبود پیدا میکند. درحالیکه چنین نیست. اگر تغییر رفتاری در نظام میبینیم این بر مبنای استراتژی حفظ بقاست. اگر غیر این باشد، رژیمهای ایدئولوژیک امکان ادامه حیات خود را از دست میدهند.
اپوزیسیون جمهوری اسلامی تازه در مرحله شکلگیری است و البته تشنج فکری و گفتمانی دارد. شوربختانه 40 سال تجربه، درس زیادی به این مخالفان نیاموخته است. از تهییجات اولیه مارکسیستی و انقلابیگری در خیابان شروع کرده و امروز به مقداری از شناخت رسیده و کمی صاحب فکر شده است. مثلٱ الان بطور یقین دریافته که قانونگذاری بر پایه دین مردود است. البته این به معنی ضدیتاش با مذهب نیست، زیرا در جامعه ایرانیستیز با مذهب بطور کلی بسیار کمرنگ است و برخی معتقدند هنوز میتوان از مذهبیون مترقی یا نواندیشان دینی اگر به سوی ایدههای دمکراتیک راه یابند، در جبهه مقابل جمهوری اسلامی استفاده کرد.
این نگاه، قدرت نفوذ اپوزیسیون را افزایش میدهد. به این دلیل که جامعه ایران با جامعه فرانسه عصر ولتر قابل مقایسه نیست. هرچند ولتر شخصٱ به نوعی به وجود خدا معتقد بود و تنها با نفوذ مذهب و آداب و رسوم و دستاندازی آن بر جامعه ضدیت داشت، اما جامعه ایرانی هنوز اینجا و آنجا به فرامین الهی گوش فرامیدهد؛ یعنی بسیاری ضد مذهب و برخی غیرمذهبی شده و تنها با روحانیت شیعه ضدیت پیدا کردهاند.
از این رو، بخشی از ایرانیان در بعد وسیعی ضد مذهب شدهاند، و این کاملا قابل درک است. اما دقت کنیم که از زاویه استراتژی مبارزاتی و تاکتیک لازم برای راه یابی، میتوان از گروهی از دینگرایان که به درک مصالح دمکراتیک و ملی رسیدهاند یاری خواست. دینگرایان و مسلمانان اگر آزادیخواهی پیشه کرده باشند میتوانند علیه استبداد دینی قیام کنند. برای رسیدن به آزادی، شکست اسلام سیاسی، یعنی اسلام در قدرت لازم است. مسئله مرکزی و اولویت اپوزیسیون ایرانی مبارزه با استبداد است و نه مبارزه با دین. دین حکومتی در جمهوری اسلامی واقعیتی استبدادی پیدا کرده است. استراتژی ایرانیان زدودن دین نیست، رفع و دفع استبداد است.
** دکتر عطا هودشتیان، فارغالتحصيل رشته فلسفه از دانشگاه سوربن و دارای دکترای علوم سياسی از دانشگاه پاريس است. وی از اوايل دهه 90 تاکنون مشغول تدريس و پژوهش در فلسفه و علوم سیاسی در دانشگاههای فرانسه و کشورهای دیگر است. او دو کتاب «مدرنيته، جهانی شدن و ايران» به زبان فارسی و «مدرنيته بدون غرب» به فرانسوی نوشته است. از ايشان تاکنون حدود صد مقاله تحليلی درباره مسائل فرهنگی، سیاسی و فلسفی مربوط به ایران و غرب به زبانهای فارسی و فرانسه و انگلیسی منتشر شدهاست.
خبرگزاري آناتولي اخبار خود از طريق سامانه مدیریت خبر (HAS) براي مشترکین رسانهای ارسال و فقط بخشي از آنها را خلاصه و در وبسايت خود منتشر ميكند. بنابراين براي دريافت اخبار كامل ما، لطفا تماس گرفته و مشترك شويد!